آخرای آذر ماه بود ... دیگه یواش یواش داشت امتحانات شروع میشد . شب مه آلودی بود . سرد بود . ماه
دیده نمیشد . خونه کنار شومینه نشسته بودم کتاب سهراب سپهری دستم بود و داشتم تو دلم
میخوندم . دیدم آبجی کوچیکم اومد کنارم گفت : داداش رضا !!! من دلم پفک میخواد . اگه نخری جیغ
میکشم ... نگاهش کردم . یه لبخند کوچولویی زدم گفتم آبجی کوچیکه بزار این شعر رو تمومش کنم
میرم میخرم واست ... ولی آبجی کوچیکه تحمل نیاورد جیغ کشید . گفتم : باشه بابا ... باشه میرم . اون
صفحه از کتابی رو که تموم نکرده بودم گوشه اش رو تا زدم بعد کتاب رو بستم .
یه شلوار و یه کاپشن پوشیدم . رفتم مغازه ... دستام سرد بودن !!! دست کردم تو جیبم .
-آقا عباس یه پفک برام بده بی زحمت
-اگه پشت سرت رو نگاه کنی میتونی برداریش .
یه پفک برداشتمو . دستمو که از جیبم در آوردم یه لحظه گرمایی رو حس کردم . برگشتم . " مینا بود ..."
دختر همسایه مون. زیاد ازش خوشم نمیومد . وقتی بقیه پولو گرفتم بدون هیچ مکسی برگشتم خونه .
مینا سلام داد جوابش رو هم دادم ... هوا اینقدر سرد بود که چشمام همش آبکی شد ...
دیگه نتونستم بقیه شعر رو بخونم . چون اون حس شعر خوندنو دیگه نداشتم . خوابیدم . فردا خیلی کار
داشتم . باید بقیه درسامو مینوشتم و میرفتم مدرسه . وقت مدرسه ام بعد از ظهر بود . تازگی ها عادت
کرده بودم زود از خواب بلند میشدم ...
صبح ساعت 7 بود بیدار شدم بدون اینکه دست و صورتمو بشورم رفتم جلوی پنجره . چون هواشناسی
گفته بود که باید فردا برف بباره . پرده ها رو کشیدم کنار . خونه ما رو به روی خونه ی مینا اینا بود . مینا
جلوی در وایستاده بود . باباشم داشت ماشینو از پارکینک میاورد بیرون تا مینا رو برسونه مدرسه ... من
زل زده بودم به برف هایی که از آسمون میومد . مینا هم زل زده بود به من مثل اینکه زیاد برف باریده
بود ... چون زیاد از مینا خوشم نمیومد پرده رو ول کردم و برگشتم . مینا هم دختر خوبی بود . خشگل
بود ولی خیلی اخلاقش بد بود . لوس بود . منم اصلا خوشم نمیومد . تنها که قیافه نیست .... ولی
درست چهارشنبه سال قبل بود که داشتیم تو کوچه بازی میکردیم من فهمیدم که مینا از من خوشش
اومده . چون با بچه های محله داشتیم شوخی میکردیم . مینا اون موقع منو خوب دیده بود و ازم
خوشش اومده بود . خلاصه اون روز تکلیفات رو انجام دادم . تموم شد . وقت مدرسه شد . رفتم سر کمد
لباس هام . لباس های خوشگله زمستونو آوردم بیرون . چون از رنگ مشکی خوشم میومد . شلوار رو
مشکی پوشیدم . و یه کاپشن خوشگله سفید هم پوشیدم . من معمولا دوست نداشتم کلاه و
دستکش بپوشم . از خونه زدم بیرون منتظر موندم علی و مرتضی هم بیان . بعد از اندی پیداشون شد .
سلام کرد و دست داد ن رفتیم این مسئله دیگه تکراری بود یعنی همیشه با علی و مرتضی میرفتم
مدرسه و همیشه هم از یه مسیر میرفتیم .
کوچه مون....
|
امتیاز مطلب : 28
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8